کتاب فانوس اول

کتاب فانوس اول


غروبِ روز بیستم تیر ماه 1387 بود و من در مدینه بودم و براى زیارت به قبرستان بقیع رفته بودم.

جوانى عرب که چپیه اى سرخ بر روى سر انداخته بود مشغول سخنرانى بود و به خیال خودش، اعتقادات شیعه را نقد مى کرد و جوانان هموطن مرا ارشاد مى کرد!

من اوّل سرگرم زیارت بودم ولى بعد از مدّتى، جلو رفتم تا با او سخن بگویم. درست نبود که او هر چه دلش مى خواهد بگوید و من سکوت کنم. تقریباً ربع ساعت صبر کردم تا سخنان او تمام شود، ولى او همین طور ادامه مى داد. سرانجام از او اجازه خواستم تا من هم سخنى بگویم. او از پیشنهاد من استقبال کرد. من چنین گفتم: «برادر! اگر حق با شماست پس جریان ابن نُویره...

هنوز کلمه «ابن نُویره» را تمام نکرده بودم، که او با مشت به سینه من کوبید. چشمم سیاهى رفت، نامرد خیلى محکم زد، طرف رزمى کار بود و من خبر نداشتم!

رو به او کردم و گفتم: «مگر دین تو زدن است؟ تو این همه، حرف زدى، امّا طاقت نیاوردى من چند کلمه سخن بگویم».

مأموران به سمت من هجوم آوردند، مرا گرفتند و بردند. صداى صلوات همه، فضا را پر کرد، هیاهویى شد.

چند ساعتى از شب گذشته بود، که من آزاد و رها کنار ضریحِ پیامبر بودم. دلم سوخت که چرا نگذاشتند حکایت ابن نُویره را براى جوانان بگویم. آن شب تصمیم گرفتم تا در فرصت مناسبى، قلم در دست گیرم و سخنم را در کتابى بنویسم. اکنون خدا را سپاس مى گویم که این توفیق را به من داد.

فهرست مطالب
به سوى روشنایى، سفر خواهم کرد
بزرگ این قبیله فقط تو هستى!
تو را از منبر پایین مى کشم!
به دنبال بهانه اى مى گردیم
هوس یک جنگ دیگر به دل داریم!
آیا نمى خواهید عشق و حالى بکنید؟
نامرد! به چه خیالى هستى؟
سخن آخر

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه