کتاب رویارویی کوتاه با دشمن

کتاب رویارویی کوتاه با دشمن

کتاب رویارویی کوتاه با دشمن شامل مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه جذاب و خواندنی است. داستان‌های این کتاب به مسائل گوناگونی می‌پردازد که سعید صیرفی زاده با مهارت غیر قابل وصف خود در قصه‌گویی آن‌ها را به تصویر می‌کشد.

او در کتاب رویارویی کوتاه با دشمن (Brief encounters with the enemy) شهر بی‌نام کشور آمریکا و دخمه‌نشینان رها شده‌ی آن را روایت می‌کند.

سختی‌ها و پیروزی‌های زودگذر شخصیت‌های این داستان‌ها به قصه‌هایی تبدیل می‌شوند که همواره قابل درک و همچنین به طرز حیرت‌انگیزی عجیب‌اند. داستان‌های این کتاب احساسات عمیقی را در شما بیدار خواهند کرد که گاه خنده‌دار و گاه ویران کننده هستند.

این داستان‌ها فرصتی هستند تا نویسنده پنجره‌ای را به سوی رؤیاها و نگرانی‌های مشترک انسان بگشاید و آن‌ها را از دیدگاه جدیدی به نمایش بگذارد.

سعید صیرفی زاده را بیشتر بشناسیم:

سعید صیرفی‌زاده دسامبر سال 1968 ‌در نیویورک دیده به جهان گشود. او پدری ایرانی و مادری آمریکایی دارد. پدرش، محمود صیرفی‌زاده، زمانی که سعید نه ماه داشت خانواده را ترک کرد و او به همراه مادرش، مارتا هریس بزرگ شد.

این نویسنده‌ی ایرانی آمریکایی با نگارش کتاب «زمانی که تخته‌اسکیت‌ها رایگان خواهند شد» توانست جایزه وایتینگ را از آن خود کند و در سال 1393 با انتشار مجموعه داستان کوتاهش به نام رویارویی کوتاه با دشمن در فهرست اولیه جایزه رابرت بینگهام قرار گرفت.

در بخشی از کتاب رویارویی کوتاه با دشمن می‌خوانیم:

شب قبلش روی تخت دراز کشیده بودم و اخباری در مورد اتفاقات بد میپل تری هایتز را تماشا می‌کردم که اخبار با یک گزارش ویژه قطع شد: جنگ شروع شده بود. حمله به صورت زنده پخش می‌شد، کلی نور و انفجار و توده‌های کوچک دود از دوردست. تق ت‌ ت‌ تق. سربازها جای آنکه - همان‌طورکه به ما القا کرده بودند - در شبه‌جزیره پیاده شوند، داشتند از کوه‌ها پایین می‌آمدند.

استراتژی شبه‌جزیره فقط و فقط یک حقۀ استادانه برای فریب دشمن بود. کوه‌ها سه هزار متر ارتفاع داشتند. صدهزار سرباز از یک سمت کوهستان بالا می‌رفتند و از سمت دیگر پایین می‌آمدند. یک هفته طول می‌کشید تا از کوه‌ها عبور کنند. از خودم پرسیدم رسیدن به قله چه حسی دارد؟

تا دیروقت بیدار ماندم و از این کانال به آن کانال رفتم. همۀ کانال‌ها یک فیلم را نشان می‌دادند و تمام متخصصان با هم هم‌نظر بودند: «مقاومت بی‌فایده است.»

گویندۀ اخبار گفت: «خانم‌ها، آقایان، کافیه چشم بر هم بگذارید تا این جنگ رو از دست بدید.»

صبح اتومبیلم روشن نمی‌شد و مجبور شدم پیاده بروم. هوا یخ بود. عین زمستان. خورشید پنهان بود، باد سختی می‌وزید و پرچم‌ها را مثل شلاق تکان می‌داد. مردم با اتومبیل‌هایشان می‌گذشتند و همه با هم بوق می‌زدند.

وقتی به آپارتمان روبرتو رسیدم بی‌حس شده بودم. آب دماغم راه افتاده بود. کرکرۀ مغازۀ پینه‌دوز بالا بود، ولی انگار کسی در مغازه نبود. دست‌هایم را به هم و پاهایم را به زمین کوبیدم تا خون در آن‌ها جریان پیدا کند. پس از پنج دقیقه انتظار، شک کردم حالاست که روبرتو از سر خیابان بپیچد و با یک وسیلۀ الکترونیکی دیگر مرا «سورپرایز» کند. پنج دقیقه پس از آن شاشم گرفت، و خیلی هم شدید شاشم گرفت. ساعت ده و بیست دقیقه دل را به دریا زدم و رو به پنجره فریاد زدم. «روبی!»


فهرست مطالب
نقشه‌برداری
پارانویا
اشتها
همکاران
رویارویی کوتاه با دشمن
اپراتورها
پیروزی
قدردانی

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه