چرا باید خودمان را بیشتر بشناسیم؟

چرا باید خودمان را بیشتر بشناسیم؟


وقتی بچه خوبی هستم پدرم سرم را نوازش می کند پس یعنی آدم خوبی هستم و با این روش می توانم اعتبار و قبولی به دست بیاورم: این کاری است که انجامش خواهم داد.
خودشناسی
انسان اول از هر چیزی نیاز به شناختن خود دارد تا بتواند متناسب با آنها برای زندگی خود برنامه ریزی کند. به همین سبب ابتدا دارد خود را بشناسد. وقتی به دنیا آمدید، کامل و بی نقص بودید. هیچکس از شما انتظاری نداشت و برای ارتباط با خدا، نیازی به نیایش یا کارهایی مانند یوگا و مدیتیشن نداشتید.

در کودکی خودتان را گم نمی کردید و نیازی به پیدا کردن خودتان نداشتید! با ذات خود در ارتباط بودید و روحتان را لمس می کردید. کاملا آزاد بودید، برهنه در خانه می رقصیدید و با هر صدایی که دوست داشتید آواز می خواندید. لباسی با رنگ بنفش با راه راه های قرمز جیغ می پوشیدید و احساس فوق العاده ای درباره خودتان داشتید. طوری یک علف را بررسی می کردید که انگار کل جهان را در بر داشت. چون واقعا هم همینطور بود!

از خودآگاهی ها آزاد بودید، از عبور کردن نمی ترسیدید و زندگی را لمس می کردید. اما هرچه بیشتر در این دنیا زندگی می کنیم، بیشتر انگیزه های طبیعی خود را از دست می دهیم و بیشتر احساساتمان را نابود می کنیم. با چیزهای کوچک شروع می شود، کاری انجام می دهیم که باعث خجالت والدینمان می شود. با نمره های بد به خانه بر می گردیم و می فهمیم که تلاش کردنمان به اندازه کافی خوب نبوده: این بار باید سخت تر تلاش کنیم.

می آموزیم که داشتن شور و هیجان زیاد، قابل قبول نیست: آرام باش! سنگین باش! مودب باش! کار درست را انجام بده! عجیب و غریب نباش! این پیام هایی است که از محیط اطراف، والدینمان، معلم ها، تلویزیون و اینترنت دریافت می کنیم. یاد می گیریم که انگیزه هایمان را خاموش کنیم. خودمان را خرد می کنیم و نهایتا تصمیم می گیریم کسی شویم که شاید اصلا متناسبمان نیست فقط برای اینکه قبول شویم و دوام بیاوریم.

از خود می پرسیم برای اینکه دوست داشته شوم باید چه کسی باشم؟ تفاوت را می بینید؟! یاد می گیریم که نگوییم من چه کسی هستم؟ بلکه می گوییم باید چه کسی باشم؟! این درست همان زمانی است که ارتباط با روحمان از دست می دهیم و زندگی مان دروغین می شود. چه کسی شدن برای هر کدام از ما متفاوت است و به نیروی محرک خانواده هایمان بستگی دارد. به اینکه والدینمان چگونه با ما رفتار می کنند و چه چیزی، توجهی را که به دنبالش هستیم، به ما می دهد.

وقتی بچه خوبی هستم پدرم سرم را نوازش می کند پس یعنی آدم خوبی هستم و با این روش می توانم اعتبار و قبولی به دست بیاورم: این کاری است که انجامش خواهم داد.
مامان وقتی نمره های خوبی می گیرم برایم بستنی می خرد. می خواهم دوباره این کار را انجام دهم. من باهوشم. به دریافت نمره های خوب ادامه می دهم تا پاداش بگیرم و آن نگاه غرور آمیز را در صورتش حفظ کنم.

وقتی پول نداریم، پدر و مادر دعوا می کنند. پس پول بیشتر یعنی شادی. هرگز بی پول نخواهم شد. هر کاری می کنم تا بیشتر پول جمع کنم و دیگر نگران چیزی نباشم. من موفق خواهم بود. دستاوردهایم را ببین!

روز به روز، تجربه از پس تجربه، در نهایت متوجه می شویم چه نوع شخصیتی باعث می شود توجهی که می خواهیم را به دست بیاوریم. در این فرآیند، تبدیل به انسان هایی می شویم که نیستیم. الگو و راهی از بودن ساخته می شود که به آن ” من ” می گوییم و این حالت محدود، تبدیل به کل شخصیتمان می شود. اما پتانسیل واقعی ما خیلی بیشتر این حرف ها است. تبدیل به چه کسی شده اید؟ وقتش است که این شخصیت را فروبریزید و کسی که واقعا هستید و پنهان شده را کشف کنید.

چه داستان هایی را پنهان کرده اید؟
وقتی کودک بودیم، یاد گرفتیم چگونه از احساسات ناراحت کننده اجتناب کنیم تا وانمود کنیم همه چیز رو به راه است. شرطی شده بودیم که درد را سرکوب کنیم. تمام آن زمان هایی که پدر و مادرمان برای آرام کردنمان می گفتند ” گریه نکن، چیزی نیست ” را به یاد دارید؟ همه اینها یعنی چنین احساساتی خوب نیست و باید پنهانشان کنی.

وقتی به دنیا می آییم، مانند یک ورق بزرگ کاغذ هستیم که چیزی روی آن نوشته نشده است. روان و گران قیمت هستید. سرشار از احتمالاتید و سپس زندگی شروع می شود. به شما می گویند گریه نکن و قسمتی از وجودتان مچاله می شود. در مدرسه سر به سرتان می گذارند و قلدری می کنند، مچاله می شوید، پدر و مادرتان دعوا می کنند یا طلاق می گیرند و باز هم مچاله می شوید. چیزی نمی گذرد که دیگر هیچ شباهتی به آن ورق کاغذ تر و تازه ندارید. تنها یک توپ کاغذی مچاله شده هستید که زمانی دوست داشتید دست های خود را باز کنید و با فریاد به دنیا بگویید ” این منم! ”

وقتی سعی می کنیم به زور خود را وارد یک شخصیت کنیم، تمام قسمت هایی از خودمان که با آن شخصیت جور در نمی آید را سرکوب می کنیم: برای اینکه پسر خوبی باشی باید خشم را سرکوب کنی. اگر می خواهی بامزه باشی باید قسمت باهوش و جدی خودت را ترک کنی. برای اینکه دختر سنگینی باشی باید همه شادی هایت را فراموش کنی. باید به دنبال چیزهایی باشی که بیشتر خشمگینت کنند.

شما در طول زندگی تان چه جنبه هایی از خودتان را سرکوب کردید؟ خلاقیتتان را؟ خشمتان را؟ ناراحتی تان را؟
در فرآیند ثابت ماندن در شخصیتتان، مجبورید طبیعت بودنتان را سرکوب کنید. انرژی زیادی را صرف مناسب ماندن، از هم گسیخته نشدن، حفظ ظاهر و تلاش برای گفتن چیزهایی که باعث خجالتتان می شود می کنید. مثل این است که بخواهید خمیازه بکشید اما از این کار منع شده باشید. بنابراین در طول زندگی دائم جلویتان گرفته شده است. جلوی انگیزه های طبیعی تان را می گیرید تا کسی که می خواهید باشید.

اما برای اینکه واقعا قدرتمند شوید باید با تمام ابعاد خود در تماس باشید، تمام جنبه های خودتان. تمام طیف های رنگین کمان وجودتان، نه فقط چند رنگ. هر طور که تا به حال زندگی تان پیش رفته است، اگر فردی خجالتی، برون گرا و اجتماعی، پریشان و یا هر شکل دیگر بوده اید، باید بدانید که این نهایت پتانسیلتان نیست. این شخصیت ها تنها الگوهایی هستند که شما یاد گرفته اید دنبالش کنید تا دوام بیاورید. این راهکار شاید در سنین ۵، ۱۰ یا ۱۵ سالگی و زمانی که در سایه پدر و مادر و به دنبال مورد قبول قرار گرفتن وعشق هستید، جواب بدهد. اما حالا دیگر یک فرد بالغ هستید. نگاه کنید شخصیتی که خودتان را در آن جا داده اید چقدر برایتان کار کرده؟! این کسی نیست که واقعا هستید.

برای رها شدن از بند این شرایط، باید از وضعیتی که دارید آگاه شوید. هرچه بیشتر این شخصیت ها را بشناسید و از آنها آگاه باشید کمتر توسط آنها هدایت می شوید. وقتی درون یکی از شخصیت ها زندگی می کنید، نمی توانید آنطور که خودتان می خواهید به زندگی واکنش نشان دهید. نه خلاقیتی دارید و نه اکتشافی. فقط راه های مشخص شده ای برای بودن دارید. حتی اگر ریتم هم عوض شود، حرکاتتان محدود است.

گوش کنید، همیشه نمی توان ریتمی که در زندگی مان پخش می شود را خودمان انتخاب کنیم. در زندگی همیشه موزارت پخش نمی شود، همیشه همه چیز زیبا نیست. اگر فقط در چند حرکت گیر کرده باشید، با هر ریتمی همان حرکات را انجام می دهید. هرچه آزادتر باشید، در مواجهه با شرایط جدید حرکات مناسب تری خواهید داشت. اما وقتی در یک شخصیت گیر کرده باشید، با عوض شدن ریتم زندگی حرکات عجیب و غریبی از خود نشان می دهید. احساس محدود بودن می کنید، گویی به چیزی متصل نیستید و کاری هم از دستتان بر نمی آید.

فکر می کنید چرا تفریح خیلی از مردم، کشیدن قلیان شده است؟ چون کمکشان می کند برای مدتی هرچند کوتاه از بدن شخصیتی که در آن گیر کرده اند رها شوند تا مزه آزادی را بچشند. به خاطر همین بارها و بارها به سمت این عادت ناسالم و عادت های شبیه به آن می روند.

وقتی خود را رها می کنید متوجه می شوید برای داشتن ابتکار، بی نهایت احتمال وجود دارد. قابلیت های خیلی بیشتری در کسی که هستید وجود دارد. در زندگی چیزهای بسیاری هست که باید از آنها بهره ببرید.

چه چیزهایی را در خود سرکوب کرده اید؟ کدام بخش از وجودتان فریاد می زند که آزاد شود؟
خودِ واقعیتان را صدا بزنید
در درون هرکدام از ما کلی احتمال وجود دارد، چرا خودت را محدود می کنی؟ چه می شود هم آدم خوبی باشی هم یک کله خر، هم دختر خوبی باشی هم دختر بد؟! همه چیز که به همان شخصیت های تعریف شده محدود نمی شود. وقتی این شخصیت ها صاحبتان می شوند، دیگر قادر به انتخاب هیچ قابلیتی نیستید. اما وقتی این شخصیت ها را کنار می گذارید و پی می برید که درونتان چیزهای بیشتری دارید، پس می توانید هر چیزی بشوید. آزادی یعنی به طیف گسترده ای از تعریف خود برسید و فراتر از دو رنگ بروید. این بدان معنا نیست که دیگر هرگز آدم خوبی نباشید! بلکه فقط خودتان می شوید و دنباله روی نمی کنید.

درون کسی که واقعا هستیم چیز بدی نیست، اگر به درونمان توجه کنیم به سمت چیزهایی که دوست داریم و می توانیم در آنها پیشرفت کنیم کشیده خواهیم شد. اگر می خواهید سالم باشید، وزن کم کنید یا حتی وزن اضافه کنید چرا شروع نمی کنید؟ چرا قبول کرده اید که همین باشید؟! در درون همه ما فردی سالم و خوش اندام وجود دارد که باید آن را بیرون بکشیم. این تنها یک مثال ساده بود. شما می توانید هرآنچه دوست دارید باشید فقط باید به درونتان بنگرید و آن را بیابید. خود واقعی بودن ارزش فداکاری را دارد، پس منتظر چه هستید؟ از همین حالا شروع کنید.

منبع: سلامت نیوز

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه