ویژه شهادت حضرت امام رضا(ع)

ویژه نامه رأفت و مهربانی در سیره امام رضا(ع)

ویژه نامه رأفت و مهربانی در سیره امام رضا(ع)

موقعی که ابو الحسن الرضا (ع) بر سر خوان غذا می نشست، سینی بزرگی در کنار او می نهادند و آن سرور از بهترین خوراکهائی که در برابر او می نهادند، از هر خوراکی سهمی برمی داشت و در سینی می نهاد و می فرمود تا برای مساکین ببرند. روزی حضرت رضا وارد حمام شد شخصی گفت: مرا دلاکی کن شروع کرد بکیسه کشیدن در این بین آن جناب را شناخت آن مرد عذرخواهی میکرد ولی امام علیه السّلام در ضمن اینکه او را دلخوش مینمود او را کیسه میکشید.


 
موقعی که ابو الحسن الرضا (ع) بر سر خوان غذا می نشست، سینی بزرگی در کنار او می نهادند و آن سرور از بهترین خوراکهائی که در برابر او می نهادند، از هر خوراکی سهمی برمی داشت و در سینی می نهاد و می فرمود تا برای مساکین ببرند. روزی حضرت رضا وارد حمام شد شخصی گفت: مرا دلاکی کن شروع کرد بکیسه کشیدن در این بین آن جناب را شناخت آن مرد عذرخواهی میکرد ولی امام علیه السّلام در ضمن اینکه او را دلخوش مینمود او را کیسه میکشید.
 
تفسیر آیات
(آیه 11)- گردنه صعب العبور! به دنبال ذکر نعمتهای بزرگی که در آیات قبل آمده بود در اینجا بندگان ناسپاس را مورد ملامت و سرزنش قرار می دهد که چگونه با داشتن آن همه وسائل سعادت راه نجات را نپیموده اند.

نخست می فرماید: «ولی او (انسان ناسپاس) از آن گردنه مهم نگذشت» (فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ).

(آیه 12)- سپس می فرماید: «تو نمی دانی آن گردنه چیست»؟ (وَ ما أَدْراک مَا الْعَقَبَةُ).

(آیه 13)- «آزاد کردن برده ای» (فَک رَقَبَةٍ).

(آیه 14)- «یا غذا دادن در روز گرسنگی» (أَوْ إِطْعامٌ فِی یوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ).

این تعبیر تأکیدی است بر اطعام گرسنگان در ایام قحطی و خشکسالی و مانند آن. برای اهمیت این موضوع، و الا اطعام گرسنگان همیشه از افضل اعمال بوده و هست.

(آیه 15)- «یتیمی از خویشاوندان» (یتِیماً ذا مَقْرَبَةٍ).

تأکید روی یتیمان خویشاوند نیز به خاطر ملاحظه اولویتهاست، و گر نه همه یتیمان را باید اطعام و نوازش نمود.

(آیه 16)- «یا مستمندی خاک نشین را» (أَوْ مِسْکیناً ذا مَتْرَبَةٍ).

به این ترتیب این گردنه صعب العبور؛ که انسانهای ناسپاس هرگز خود را برای گذشتن از آن آماده نکرده اند، مجموعه ای است از اعمال خیر که عمدتا بر محور خدمت به خلق و کمک به ضعیفان و ناتوانها دور می زند، و نیز مجموعه ای از عقائد صحیح و خالص است که در آیات بعد به آن اشاره شده.

و به راستی گذشتن از این گردنه با توجه به علاقه شدیدی که غالب مردم به مال و ثروت دارند کار آسانی نیست.

(آیه 17)- در ادامه تفسیری که برای این گردنه صعب العبور بیان فرموده، در این آیه می افزاید: «سپس از کسانی باشد که ایمان آورده، و یکدیگر را به صبر و رحمت توصیه می کنند» (ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ).

به این ترتیب کسانی از این گردنه سخت عبور می کنند که هم دارای ایمان هستند و هم اخلاق والائی همچون دعوت به صبر و عواطف انسانی دارند، و هم اعمال صالحی همچون آزاد کردن بردگان و اطعام یتیمان و مسکینان انجام داده اند.

(آیه 18)- و در پایان این اوصاف، مقام صاحبان آن را چنین بیان می کند:

«آنها اصحاب الیمین اند» که نامه اعمالشان را به دست راستشان می دهند! (أُولئِک أَصْحابُ الْمَیمَنَةِ).[1]

 

تفسیر عملی صدقه در سیره امام رضا(ع)
1. موقعی که ابو الحسن الرضا (ع) بر سر خوان غذا می نشست، سینی بزرگی در کنار او می نهادند و آن سرور از بهترین خوراکهائی که در برابر او می نهادند، از هر خوراکی سهمی برمی داشت و در سینی می نهاد و می فرمود تا برای مساکین ببرند. ابو الحسن این آیه را زمزمه می کرد: فَلاَ اِقْتَحَمَ اَلْعَقَبَةَ، وَ مٰا أَدْرٰاک مَا اَلْعَقَبَةُ، فَک رَقَبَةٍ، أَوْ إِطْعٰامٌ فِی یوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ، یتِیماً ذٰا مَقْرَبَةٍ، أَوْ مِسْکیناً ذٰا مَتْرَبَةٍ «از گردنه نجات بالا نرفته است و چه دانی که گردنه نجات کدام است؟ آزاد کردن بنده ها یا خوراک پختن در روز سختی: برای یتیم خویشاوندی یا مسکین خاک نشینی». و سپس می گفت: خداوند- عزّ و جلّ- می دانست که هر کسی را امکان و توان نیست که برده آزاد کند تا از گردنه نجات به سوی بهشت روان گردد، لذا اطعام یتیمان و خاک نشینان را در ردیف آزاد کردن بردگان به شمار آورد.[2]

2. عمر بن یزید گوید: خدمت امام رضا علیه السّلام عرض کردم: من دو فرزند داشتم که اکنون یک فرزند کوچکی برای من مانده است.

امام علیه السّلام فرمود: از طرف او صدقه بده

هنگامی که می خواستم از خدمت امام مرخص شوم، امام علیه السّلام فرمود: به بچّه دستور بده که به دست خود تکه نانی یا یک مشت (گندم و...) صدقه بدهد، اگرچه صدقه اندک باشد، زیرا که هرچه که هدف از آن، خدا باشد، اگرچه کم باشد، بزرگ است، زیراکه خداوند می فرماید:

فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ، وَ مَنْ یعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یرَهُ «هرکه به اندازه ذره کار خیر انجام دهد خیر آن را می بیند. و هرکه به اندازه ذرۀ کار شر انجام دهد، آن را می بیند».

و خداوند می فرماید: فَلاَ اِقْتَحَمَ اَلْعَقَبَةَ، وَ مٰا أَدْرٰاک مَا اَلْعَقَبَةُ، فَک رَقَبَةٍ، أَوْ إِطْعٰامٌ فِی یوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ، یتِیماً ذٰا مَقْرَبَةٍ، أَوْ مِسْکیناً ذٰا مَتْرَبَةٍ «پس او از آن گردنۀ مهم نگذشت، و تو چه می دانی آن گردنه چیست؟ آزاد کردن برده ای، یا غذا دادن در روز گرسنگی به یتیمی از خویشاوندان، یا مستمند خاک نشینی». خداوند متعال می دانست که همه مردم قدرت آزاد کردن برده را ندارند. پس غذا دادن یتیم و مستمند را جای آن قرار داده است از عوض او صدقه بده.[3]

مردمداری در سیره امام
1. جعفر بن نعیم بن شاذان- رضی اللَّه عنه- بسند مذکور در متن از ابراهیم بن عبّاس روایت کرده که گفت: هرگز ندیدم حضرت رضا علیه السّلام با کلامی در گفتارش به کسی جفا و یا درشتی کند، و هیچ گاه ندیدم سخن کسی را قطع کند، صبر میکرد تا طرف سخنش تمام شود و بعد اگر لازم می دید کلامی میگفت، و ندیدم کسی از او حاجتی بخواهد و مقدور آن حضرت باشد و ردّ کند، و هرگز نزد کسی پای خود را دراز نمی کرد، و در برابر همنشین و جلیسی تکیه نمیداد، و هرگز ندیدم از خدمتکاران و کارگزاران خود کسی را بد بگوید و دشنام دهد، و یا در پیش چشم کسی آب دهان بیندازد، و هرگز ندیدم در خندیدن قهقهه نماید، بلکه خنده اش تبسّم بود، و چون خلوت میشد و سفره طعام برای او می گستردند همه غلامان و خدمتکاران را بر سر سفره میخواند، حتی دربان و مهتر را، و او علیه السّلام بسیار کم خواب بود و بسیار بیداری می کشید، و بیشتر شب را با بیداری بسر میبرد؛ از اوّل تا هنگام دمیدن صبح، و بسیار روزه میگرفت، و سه روز روزه هر ماه از وی فوت نمی شد و میفرمود: این روزه مانند روزه گرفتن همه سال است، و بسیار پنهانی صدقه میداد و احسان میکرد، و بیشتر این کار را شبهای تاریک انجام میداد، و هر کس گمان میکند که در فضل مانند او را دیده است از او باور نکن.[4]

3. حضرت رضا وارد حمام شد شخصی گفت: مرا دلاکی کن شروع کرد بکیسه کشیدن در این بین آن جناب را شناخت آن مرد عذرخواهی میکرد ولی امام علیه السّلام در ضمن اینکه او را دلخوش مینمود او را کیسه میکشید.[5]

 

مبارزه با تبعیض نژادی در سیره امام
مردی از اهل بلخ می گوید: من در سفر امام رضا علیه السّلام به خراسان ملتزم رکاب آن حضرت بودم. روزی حضرت فرمود سفره بگسترانند و بر سر سفره غلامان سیاه پوست و دیگران را دعوت کرد. عرض کردم: جانم به قربانت، خوب است برای اینها سفره ای جداگانه بیندازی، حضرت فرمود: این سخن را کنار نه، خداوند تبارک و تعالی یکی است و مادر و پدر یکی و پاداش آدمیان نیست مگر به اعمال آنان[6]

یاسر خادم و نادر هر دو گفتند حضرت رضا بما فرمود که اگر من بالای سر شما ایستادم در موقعی که غذا میخورید از جای حرکت نکنید تا غذایتان را بخورید گاهی بعضی از ماها را صدا میزد. عرض می کردند غذا می خورد می فرمود بگذارید غذایش تمام شود.

از نادر خادم روایت شده که حضرت رضا هر وقت یکی از ماها غذا می خورد از او کاری نمی خواست تا غذایش تمام شود.

نادر خادم می گوید: حضرت رضا علیه السّلام دو تا جوز قند را روی هم می گذاشت و بمن میداد که بخورم.[7]

احسان و دستگیری در سیره امام
1. مردی به نام غفاری گفت: مردی از آل ابی رافع آزادشده پیامبر که فلان نامش بود از من طلبکار بود از من مطالبه کرد و بسیار سخت گرفت. وقتی سخت گیری او را دیدم نماز صبح را در مسجد پیغمبر خواندم آنگاه خدمت حضرت رضا رسیدم آن وقت امام در عریض بود همین که بدر خانه اش رسیدم دیدم آن جناب سوار الاغی است و می آمد و پیراهنی بر تن داشت با ردائی همین که چشم من به آن جناب افتاد خجالت کشیدم بمن که رسید ایستاد نگاهی بمن کرده سلام دادم ماه رمضان بود عرض کردم: آقا فدایت شوم غلام شما فلانی از من طلبکار است آبرویم را برده است.

من با خود خیال میکردم دستور خواهد داد که فعلا از من دست بردارد.

بخدا نگفتم چقدر طلب او است و نه چیزی در این مورد تعیین کردم دستور داد بنشینم تا برگردد همان جا بودم تا نماز مغرب را خواندم در حال روزه دلم گرفت تصمیم ببازگشت گرفتم در این موقع دیدم امام علیه السّلام می آید مردم اطرافش را گرفته اند و گداها سر راهش نشسته اند امام بآنها کمک میکرد بعد بخانه اش رفت سپس خارج شده مرا خواست خدمتش رسیدم و با آن جناب وارد شدم شروع کردم بصحبت کردن از پسر مسیب که فرماندار مدینه بود. خیلی وقتها من از او با امام صحبت میکردم حرفم که تمام شد فرمود: خیال نمیکنم که افطار کرده باشی. عرضکردم نه. غذا برایم آوردند جلو من گذاشت و بغلام خود دستور داد با من غذا بخورد من با غلام غذا خوردم.

غذا که تمام شد فرمود: بالش را بلند کن هر چه زیر آن هست برای خود بردار بالش را که یکطرف کردم دیدم زیر آن مقداری دینار طلا است برداشته در جیب نهادم دستور داد به چهار نفر از غلامانش که بهمراه من بیایند تا بمنزل برسم عرض کردم فدایت شوم شبگرد امیر مدینه در حال گردش است دلم نمی خواهد مرا با غلامان شما ببیند. فرمود صحیح است خدا ترا رهبری کند فرمود هر وقت او گفت، برگردید.

نزدیک منزل خود که رسیدم و ترس از من زائل شد آنها را برگرداندم و وارد منزل شدم چراغ خواستم نگاهی به پولها کردم در میان آنها یک دینار می درخشید از زیبائی آن خوشم آمد برداشته نزدیک چراغ بردم دیدم بخطی روشن نوشته است حق آن مرد بر تو بیست و هشت دینار است باقیمانده پولها از تو است بخدا قسم من کاملا قرض او را نمیدانستم که چقدر است بطور یقین.[8]

2. یسع بن حمزه گفت در مجلس حضرت رضا علیه السّلام بودم با هم صحبت میکردیم عده زیادی نیز در خدمتش بودند که از مسائل حلال و حرام میپرسیدند در این موقع مردی بلند قد و گندمگون وارد شد عرضکرد یا ابن رسول اللَّه سلام علیکم من مردی از دوستان و ارادتمندان شما خانواده هستم از مکه می آیم پول خود را گم کردم و آنقدر که مرا به وطنم برساند ندارم اگر صلاح بدانید بمن کمک فرمائید تا به شهر خود برسم در آنجا من دارای ثروت هستم و خدا مرا از نعمت خویش بهره مند کرده وقتی بشهر خود رسیدم آنچه بمن عنایت کرده ای از طرف شما صدقه میدهم من خود نمیتوانم از صدقه استفاده کنم فرمود خدا رحمتت کند بنشین شروع کرد با مردم بصحبت کردن تا همه متفرق شدند آن مرد با سلیمان جعفری و جثیمه و من باقی ماندیم فرمود اجازه میدهید من وارد اندرون شوم. سلیمان عرضکرد خدا شما را موفق کند. امام علیه السّلام وارد اطاق شد و ساعتی در آنجا بود بعد درب را باز کرد و همان پشت درب ایستاد دست خود را خارج نمود از بالای درب فرمود خراسانی کجا است.

عرض کردم من اینجا هستم، فرمود این دویست دینار را بگیر و از آن برای مخارج خویش استفاده کن و بآن تبرک بجو نمیخواهد از طرف من صدقه بدهی برو که مرا نبینی و من ترا نبینم. آن مرد خارج شد سلیمان عرضکرد خیلی باو لطف کردید و مورد شفقت خویش قرارش دادید چرا صورت خود را از او پوشانیدی فرمود ترسیدم خواری سؤال را در چهره اش مشاهده کنم کسی که کار بد را شیوع دهد خوار است و هر که پنهان نماید خدایش او را می آمرزد نشنیده ای این شعر شاعر را؟

متی آته یوما لأطلب حاجة

رجعت الی اهلی و وجهی بمائه

وقتی که نزد او رفتم تا حاجتم را بگیرم،

در حالی برگشتم که آبرویم حفظ شده بود[9]

 

میهمان نوازی امام
1. ابو عبد اللَّه بغدادی از شخصی نقل کرد که گفت مهمانی برای حضرت رضا علیه السّلام آمد آن جناب با او نشسته بود و صحبت میکردند شب بود چراغ کم نور شد مهمان دست دراز کرد تا درستش کند ولی حضرت رضا علیه السّلام مانع شد و خود مشغول اصلاح چراغ گردید تا درست شد آنگاه فرمود ما خانواده ای هستیم که مهمان خود را بخدمت نمی گماریم.[10]

2. ابو هاشم جعفری گفت: در خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم خیلی تشنه شدم. هیبت و جلال امام چنان مرا تحت تأثیر داشت که نخواستم در حضورش آب طلب کنم.در این موقع امام آب خواست جرعه ای نوشید آنگاه فرمود: ابو هاشم میل کن آب سرد خوبی است. من نوشیدم باز دو مرتبه سخت تشنه شدم نگاهی به خادم کرده فرمود: مقداری آرد با آب و شکر بیاور. غلام آورد آرد را در آب ریخت و مقداری شکر نیز روی آن پاشید بعد از مخلوط‍ کردن آرد را با آب آنگاه فرمود ابو هاشم این شربت را بخور که عطش را از بین میبرد.[11]

3. علی بن ابراهیم قمّی گفت: یاسر خادم برای من نقل کرد که در راه در جایی که میان ما و طوس هفت منزل راه باقی مانده بود، ابو الحسن علیه السّلام بیمار شد، و تا ما بطوس رسیدیم بیماری آن حضرت شدّت یافت، و چندین روز در طوس اقامت کردیم، و مأمون روزی دو بار بعیادت او می آمد، و در روز آخری که در آن روز حضرت از دنیا رفت که بسیار هم ضعیف شده بود، بعد از اینکه نماز ظهرش را بجای آورد بمن گفت: ای یاسر، این مردم چیزی نمیخورند؟ عرضکردم با این وضعی که شما دارید ای سرور من چطور میتوانند چیزی بخورند، حضرت این کلام را که شنید کمر خم خود را راست کرده فرمود: غذا را بیاورید، و همه کارکنان خود را خواند و احدی را باقی نگذارد مگر بر سر سفره نشانید، و از هر یک جدا جدا احوال پرسید و از وضعشان جستجو کرد، و چون غذا را صرف کردند، فرمود: برای زنان طعام ببرید، برای آنان نیز غذا بردند و همه را سیر نمودند، وقتی این کار تمام شد ضعف شدیدی بر او دست داد و بیهوش بیفتاد، و صدای شیون از حاضران برخاست، و کنیزان مأمون و همسرانش سر و پا برهنه به آنجا ریختند و فغان و شیون سراسر طوس را گرفت..[12]

4. سلیمان جعفری گفت خدمت حضرت رضا علیه السّلام رسیدم جلو آن جناب خرمای برنی بود که با کمال اشتها مشغول خوردن بود. فرمود سلیمان بیا بخور من جلو رفته خوردم عرض کردم فدایت شوم چنین می بینم که خیلی با علاقه از این خرما میخوری فرمود آری خرما را دوست دارم.

عرض کردم چرا؟ فرمود زیرا پیغمبر اکرم خرمائی بود امیر المؤمنین نیز بخرما علاقه داشت امام حسن همچنین و حضرت حسین نیز همان طور بود زین- العابدین علیه السّلام چنین بود حضرت باقر علیه السّلام هم بخرما علاقه داشت و حضرت صادق نیز چنین بود پدرم موسی بن جعفر هم خرمائی بود من هم به خرما علاقه دارم شیعیان ما نیز خرما را دوست میدارند چون آنها از سرشت ما آفریده شده اند ولی دشمنان ما علاقه بشراب دارند زیرا آنها را از شعله آتش آفریده اند.[13]

امام رضا از پدران و جد بزرگوارش پیامبر روایت فرموده: از جمله حقوق مهمان بر صاحب خانه این است که وی را تا در منزل همراهی و بدرقه کند.[14]

 

تشییع جنازه مؤمن
موسی بن سیار گفت: من در خدمت حضرت رضا علیه السّلام بودم وارد کوچه های طوس شدیم سر و صدائی شنیدم از پی آن صدا رفتم دیدم جنازه ای است. همین که چشمم بجنازه افتاد دیدم حضرت رضا علیه السّلام پای از رکاب خارج نموده پیاده شد و بطرف جنازه آمد جنازه را بلند کرد چنان بآن جنازه چسبیده بود مثل بره ای که بمادرش بچسبد بعد فرمود بمن موسی بن سیار هر کس تشییع از جنازه یکی از دوستان ما بنماید چنان گناهانش میریزد مثل اینکه تازه از مادر متولد شده و گناهی برایش نمی ماند.

همان طور رفت تا آن جنازه را کنار قبر گذاشتند امام علیه السّلام جلو رفت و مردم را از اطراف جنازه دور کرد تا میت را مشاهده کرد دست روی سینه اش گذاشت سپس فرمود: فلانی پسر فلان کس ترا به بهشت بشارت میدهم دیگر پس از این ساعت ترسی بر تو نیست.

عرض کردم فدایت شوم این مرد را می شناسی؟! بخدا قسم باین سرزمین تا امروز پا نگذاشته ای فرمود: موسی! مگر نمیدانی اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما ائمه عرضه می شود هر کوتاهی که داشته باشند از خدا درخواست میکنیم از آن چشم پوشی نماید و هر کار نیک که داشته باشند از پروردگار تقاضا میکنیم پاداش آنها را بدهد.[15]

دعای حضرت در طلب باران
چون مأمون علی بن موسی علیهما السّلام را ولیعهد خویش قرار داد مدّتی باران نیامد. بعض از اطرافیان مأمون و مخالفین حضرت رضا علیه السّلام شروع بیاوه گوئی کرده گفتند: این از شومی علی بن موسی است، از زمانی که وی باین سرزمین قدم نهاده باران از آسمان نباریده و خداوند از فرستادن باران دریغ فرموده، این خبر بمأمون رسید و بر او گران آمد، نزد حضرت آمده تقاضا کرد که ایشان نماز استسقاء (طلب باران) بخواند و گفت: ای کاش (حضرت) دعا میکرد و خداوند باران میفرستاد، امام علیه السّلام فرمود: بسیار خوب، مأمون سؤال کرد: در چه روز- و آن روز روز جمعه بود- این کار را انجام میدهی؟ امام فرمود: روز دوشنبه، چون من جدّم رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله را در خواب دیدم که جدّم امیر مؤمنان علی علیه السّلام با او بود، بمن فرمود:

پسر جانم تا روز دوشنبه صبر کن آنگاه بصحرا رو و از خداوند طلب باران کن، خداوند متعال برای مردم باران خواهد فرستاد. و به آنان خبر ده آنچه را خداوند عزیز بتو بنمایاند که مردم بدان آگاه نیستند از موقعیت وجود تو در میان آنان، تا تو را بشناسند و علمشان در باره تو زیاد شود، و بفضل و مقام و اعتبار تو در نزد خداوند عز و جلّ آگاه گردند.

چون روز دوشنبه رسید حضرت روی بصحرا نهاد، و مردمان جمله بیرون آمدند و همه مینگریستند، آن جناب بمنبر رفت و حمد و ثنای الهی را بجا آورد، و آنگاه گفت: ای پروردگار من توئی که حقّ ما اهل بیت را عظیم مقرر داشتی، تا مردم بامر تو دست بدامن ما شوند و از ما یاری طلبند، و امیدوار کرم تو باشند و رحمتت را بجویند و به احسان تو چشم دوزند، و بخششت را طلبند، پس سیراب کن ایشان را ببارانی پر سود، فراگیر، بی وقفه و بی درنگ، و بی ضرر و زیان. ابتدایش پس از بازگشتن ایشان از این صحرا بمنازلشان و قرارگاههایشان باشد!

راوی گفت: قسم به آن کس که محمّد صلی اللَّه علیه و آله را بحقّ به نبوّت مبعوث کرد: ناگاه بادها وزیدن گرفت و (بدین سبب) ابرها بوجود آورد و آسمان برعد و برق افتاد، و مردم به جنبش افتادند، گویا قصد گریز از باران داشتند.

حضرت رضا علیه السّلام فرمود: ای مردم آرام باشید، صفوف را بهم نزنید این ابرها از آن شما نیست بسوی فلان بلد میروند، ابرها همه رفتند و نباریدند، سپس ابری دیگر آمد که شامل رعد و برق بود، باز مردم از جا حرکت کردند

امام فرمود: بر جای خود آرام باشید، این ابر نیز برای شما نیست بفلان بلد میرود و برای اهل آنجا میبارد، و پیوسته ابرها آمدند و رفتند تا ده قطعه ابر، و حضرت علیه السّلام هر کدام را میگفت: این مربوط بشما نیست، این از آن اهل فلان شهر است شما حرکت نکنید و بر جای خود آرام بمانید و آشوب نکنید، تا اینکه برای بار یازدهم ابری پدید آمد،

در این بار امام فرمود: این ابر را خداوند عزّ و جلّ بسوی شما برانگیخته پس او را بجهت تفضّلی که بر شما کرده است سپاس گوئید، اکنون برخیزید و بقرارگاهها و منزلهای خود بروید، و این ابر بالای سر شما است و نمیبارد تا بخانه و منازل خود برسید آنگاه باریدن میگیرد، و آن مقدار بر شما خیر میبارد که شایسته کرم خداوندی است، و سزاوار شأن و جلال اوست. این بگفت و از منبر بزیر آمد، و مردم بازگشتند، و ابر همچنان بود و نمی بارید تا همگان نزدیک منازل خود شدند، آنگاه بشدّت شروع بباریدن نمود، و رودها و استخرها و گودالها و صحراها را همگی آب فرا گرفت، و مردم شروع کردند به تبریک و تهنیت گفتن به فرزند رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله بسبب کرامتی که خداوند عزّ و جلّ بدو مرحمت فرموده است، و میگفتند: گوارا باد او را این کرامت! آنگاه حضرت میان جمعیت آمدند و مردم بسیاری حاضر شدند، آنگاه فرمود:

ایها النّاس! از خدا بترسید و نعمت های او را قدر بدانید و بنافرمانی کردن، نعمتها را از خود گریزان ننمائید، بلکه (نعم الهی) را بطاعت و بندگی و شکرگزاری بر آنها و بر عطایای پی در پی خداوندی، دائمی و همیشگی کنید، و بدانید که شما بهیچ چیز او را شکر نکنید- پس از ایمان بخدا و اعتراف بحقوق اولیاء او از آل محمّد پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله- که نزد او محبوبتر باشد از:

یاری رساندن مؤمنین بیکدیگر در امر دنیایشان که محلّ عبوری است برای آنان تا خود را به بهشت پروردگارشان برسانند، آری هر کس چنین کند (یعنی برادران دینی خود را در امورشان یاری دهد و اعانت نماید و افتاده و بینوایشان را دستگیری کند) بی شک از خاصّان خداوند تبارک و تعالی شمرده خواهد شد، همانا رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله را در این باب کلامی است که سزاوار نیست عاقلی از فضل و رحمت خدا غفلت کند و بدان اهمیت ندهد، اگر در آن بیندیشد و بدان عمل کند، و آن کلام اینست که برسول خدا صلی اللَّه علیه و آله گفتند:

فلانی هلاک شد زیرا گناهانش چنین و چنان است، حضرت فرمود: این طور نیست بلکه نجات یافت و خداوند عملش را ختم بخیر می کند و بزودی همه گناهان او را خواهد بخشید، و آنها را بحسنات مبدّل خواهد نمود، چرا که او در راهی میگذشت و مؤمنی عورتش نمایان شده بود (در حالی که) خودش نمیدانست، پس این مرد بدون اینکه او متوجّه شود عورت او را پوشانید از ترس آنکه اگر مطّلع شود خجالت بکشد، و با یک دیگر میرفتند تا در میان درّه ای آن مرد فهمید که او چنین کاری کرده است، گفت: ای مرد! خداوند ثواب ترا جزیل و بسیار، و عاقبت تو را بخیر کند، و در حساب با تو سخت نگیرد، خداوند دعای آن مرد را در حقّ وی مستجاب ساخت، و این مرد را خداوند عاقبت بخیرش نکرد مگر بدعای آن مؤمن، و این کلام رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله به آن مرد- شخصی که در باره اش گفته بودند هلاک شد- رسید و توبه کرد و بعمل گرائید تا هفت روز نگذشته بود تا اینکه باطراف مدینه شبیخون زدند و اموالی ربودند، رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله جماعتی را بتعقیب آنان فرستاد و این شخص در آن جماعت بود و کشته شد.[16]

 

رأفت و عنایات امام بعد از شهادت
1- ابو نصر احمد بن حسن ضبّی- که من کسی را از او ناصبی تر ندیده بودم، و از شدّت دشمنیش با اهل بیت در صلوات میگفت: «اللّهمّ صلّ علی محمّد» و بر آل آن حضرت صلوات نمی فرستاد- گوید: شنیدم ابو بکر حمّامی فرّاء که از محدّثین آن سرزمین است در «سکة الحرب»- که نام محلّی است در نیشابور- میگفت: از بعض مردم نزد من مالی بودیعه بود، و من آن را در زمین پنهان کردم، و بعد موضع آن را فراموش کردم، و متحیر شدم چه کنم، و صاحب آن ودیعه مرا ببردن مال متّهم ساخت، با کمال اندوه و غم از منزل بیرون آمدم و حیران ماندم که چه بایدم کرد، در آن حال جماعتی دیدم که بسوی مزار علی بن موسی الرّضا علیه السّلام میروند و قصد زیارت آن حضرت را دارند و من با ایشان رهسپار شدم و بمشهد آمده زیارت کردم و دعا کردم که خداوند عزّ و جلّ محلّ ودیعه مزبور را بمن یاد آورد، در آنجا شبی در خواب دیدم مثل اینکه کسی آمد و بمن گفت: ودیعه را در فلان موضع دفن کردی، من بصاحب ودیعه مراجعه کرده گفتم: مال تو در فلان مکان است و آنجا که در خواب بمن گفته بودند بدو نشان دادم در حالی که خود چندان بخوابم عقیده نداشتم، وی بدان جا رفت و زمین را حفر کرده و مال ودیعه را با همان مهری که خود بر آن زده بود یافت، و از آن پس ماجرا را در مجالس نقل میکرد و مردم را بزیارت آن قبر که بر ساکنش درود و سلام باد تشویق مینمود.[17]

2- ابو علی معاذی از ابو الحسن هروی روایت کند که گفت: مردی از اهالی بلخ با غلامش بزیارت حضرت علی بن موسی الرّضا علیهما السّلام آمدند، و هر دو مشغول زیارت شده و پس از آن، مرد ببالای سر حضرت و غلام بسمت پائین پا رفته مشغول نماز شدند و چون نماز انجام شد بسجده رفتند و بسیار سجده شان طولانی شد تا اینکه آن مرد سر از سجده برداشته و غلام خود را در حال سجده دید، او را بخواند، غلام سر از سجده برداشت، و گفت: لبّیک آقای من چه می فرمایید؟ مرد گفت: میخواهی تو را آزاد کنم؟ آیا در سجده ات (همین را) از خدا خواستی؟ غلام گفت: بلی، مرد گفت: ترا در راه خدا آزاد نمودم، و آن کنیزی که در بلخ دارم نیز آزاد کرده برای خشنودی خداوند بتو تزویج نمودم و مهریه او را فلان مبلغ معین برای او از جانب تو بر ذمّه گرفتم، و فلان ملک که در فلان محلّ دارم برای شما دو تن و اولادتان نسلی بعد از نسل وقف کردم، و این امام را شاهد گرفتم، غلام شروع کرد بگریستن و سوگند یاد کرد و گفت: بخداوند تعالی و این امام بزرگوار قسم که من در سجده ام چیزی جز این که شده است از خدا نخواسته بودم، و اکنون سرعت اجابت دعا را دریافتم.[18]

3- ابو علی معاذی گوید: ابو نصر مؤذّن که از اهل نیشابور بود برای من نقل کرده گفت: بمرضی سخت مبتلا شدم چندان که زبانم سنگین شده و قدرت تکلّم را از دست دادم، با خود فکر کردم بزیارت علی بن موسی الرّضا علیهما السّلام روم و در حرم مطهّرش از خداوند شفای خود را بخواهم و آن امام را بدرگاه خدا شفیع آورم، تا اینکه خداوند مرا شفا بخشد و از این مرض نجات یابم و زبانم بازگردد، پس بر چهارپایی سوار شدم و قصد مشهد کردم و موفّق شده و قبر امام رضا علیه السّلام را زیارت کردم، و در نزد سر مبارک آن حضرت ایستاده دو رکعت نماز زیارت خواندم، و بسجده رفته پس آنچه توانستم دعا کردم و از خدا خواستم که زبان مرا شفا دهد و صاحب آن مزار را در نزد خدا شفیع آوردم و عافیت خود را طلب کردم، پس در آن حالت از هوش رفتم و در خواب دیدم که گویا قبر شکافته شد، و مردی سالدار سخت گندم گون از آن بیرون آمد و بمن نزدیک شد، و گفت: ای ابا نصر بگو «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» من اشاره کردم و به ایماء گفتم که چگونه بگویم و حال آنکه زبانم بسته است و یارای تکلّم ندارد؟! گوید:

او صیحه ای بر من زد که قدرت خداوند را منکر میشوی، بگو: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ»! من ناگهان زبانم باز شد و گفتم «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» و پای پیاده به منزلم بازگشتم در حالی که میگفتم: لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ! زبانم باز شد! و دیگر پس از آن عافیت یافتم و بسته نشد.[19]

4- محمّد بن احمد ابو الفضل نیشابوری- رضی اللَّه عنه- گوید: از حاکم رازی دوست ابی جعفر عتبی شنیدم گفت: ابو جعفر عتبی مرا بنزد ابو منصور بن عبد الرّزّاق فرستاد، و چون روز پنجشنبه بود از او اذن خواستم که بزیارت حضرت رضا علیه السّلام بروم، گفت: بشنو برای تو در امر این مشهد و زیارتگاه مقدّس چیزی بگویم، آنگاه گفت: من در ایام جوانی نادان بودم و بر زوار و اهل این مشهد آزار میرساندم و راه را بر زوّار آن می بستم و متعرّض زائران میشدم و آنان را لخت میکردم و اموالشان را میربودم، پس روزی بشکار رفته بودم و آهوئی را دیدم و تازی (سگ شکاری) خود را در پی آن فرستادم و پیوسته آن تازی او را تعقیب میکرد تا اینکه آهو بداخل محیط آن مشهد پناه برد و ایستاد و تازی در مقابل آن ایستاد و نزدیک آن نمیرفت، و من آنچه میکردم که سگ نزدیک بآن شود، نمیشد، و چون آهو از جای خود حرکت میکرد تازی آن را دنبال مینمود تا آهو داخل صحن گردید و تازی در همان موضع بایستاد و داخل نشد، پس آهو داخل حجره ای از حجره های صحن مقدّس شد و من بصحن داخل شدم و آهو را ندیدم، از ابو نصر قاری پرسیدم: آهوئی که الان داخل صحن شد کجا رفت؟ گفت: آن را ندیدم، در مکانی که آهو داخل آن شده بود رفتم، پشک و اثر آمدن آهو را دیدم امّا خود آن را ندیدم، با خدا عهد کردم که از آن پس زوّار را اذیت نکنم و متعرّض آنان نشوم مگر برای کار خیر و رفع حاجتشان، و پس از آن هر گاه برای من مشکلی روی میداد بزیارت آن حضرت میرفتم و در آنجا دعا و ناله و زاری میکردم و حاجت خود را از خداوند میخواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت میفرمود، و در آنجا از خداوند خواستم که بمن پسری عنایت فرماید، دعایم مستجاب شد و دارای پسری شدم و چون بحد رشد و بلوغ رسید، او را کشتند، من باز بمشهد رفته و از خداوند خواستم پسری بمن روزی کند، خداوند فرزندی پسر برای بار دوم بمن عطا فرمود، و تاکنون در آنجا حاجتی از خدا نخواسته ام جز اینکه خداوند بمن عطا فرموده است، و این آن چیزی است که برای من از برکت این مرقد مطهر- که خداوند بر ساکنش درود فرستد- بظهور رسیده است.[20]

 

ذکر مصیبت
ابوصلت می گوید:.. امام فرمود:

ای ابا صلت فردا من بر این فاجر وارد می شوم، پس اگر از آنجا سر برهنه خارج شدم با من سخن گوی و من پاسخت را خواهم داد، ولی اگر در بازگشتن، سرم را پوشیده بودم با من سخن مگو، ابو الصّلت گوید: چون صبح شد لباس خود را بر تن کرد و در محراب عبادتش منتظر نشست، و همین طور که انتظار می کشید ناگهان غلام مأمون وارد شد، و گفت: امیر شما را احضار میکند، حضرت کفش خود را بپای کرد و ردای خود را بر دوش افکند و برخاسته حرکت کرد و من در پی او میرفتم تا بر مأمون وارد شد، و در پیش روی مأمون طبقی از انگور بود و طبقهائی از میوه جات و در دست او خوشه انگوری بود که مقداری از آن را خورده بود، و مقداری از آن باقی بود، چون چشمش بآن حضرت افتاد از جای برخاست و با او معانقه کرد و پیشانیش را بوسید و آن حضرت را در کنار خود نشانید، و خوشه انگوری که در دست داشت به آن جناب داده و گفت:

یا ابن رسول اللَّه من انگوری از این بهتر تاکنون ندیده ام، حضرت بدو فرمود:

بسا می شود که انگوری نیکو است، از بهشت است، (یعنی انگور نیکو در بهشت است) گفت: شما از آن تناول کنید. امام فرمود: مرا از خوردن آن معاف بدار، گفت: باید تناول کنی، برای چه نمیخوری؟ شاید خیال بدی در باره من کرده ای؟ و خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن را خورد، و بعد به پیش آورده و امام از او گرفت و سه دانه از آن را بدهن گذارده و خوشه را بر زمین نهاد و برخاست، مأمون پرسید: بکجا میروید؟ فرمود: بدان جا که تو مرا فرستادی، و عبا بسر کشیده خارج شد، ابو الصّلت گوید: من با او سخنی نگفتم تا داخل خانه شد، و فرمود: درها را ببندید (کسی را راه ندهید) درها را بستند و حضرت در بستر خود خوابید، و من اندکی در صحن خانه با حالتی افسرده و اندوهگین ایستاده بودم که در آن حال چشمم بجوانی نورس، خوشروی، مجعّد موی، شبیه ترین مردم به حضرت رضا علیه السّلام افتاد که داخل خانه شد، من پیش دویدم و سؤال کردم قربان درها که بسته بود شما از کجا وارد شدید؟ گفت:

آنکه مرا از مدینه در این وقت بدینجا آورد همو مرا از در بسته وارد خانه نمود، پرسیدم شما که باشید؟ گفت: من حجّت خدا بر تو هستم ای ابا صلت، من محمّد بن علی میباشم، سپس بسوی پدرش رفت و وارد اطاق شد و مرا فرمود با او داخل شوم، چون دیده پدرش رضا علیه السّلام بر او افتاد یک مرتبه از جا جست و او را در بغل گرفت و دست در گردن او کرد و پیشانیش را بوسید و او را با خود بفراش کشید و محمّد بن علی به رو در افتاد و پدر را میبوسید و آهسته باو چیزی گفت که من نفهمیدم، امّا بر لبان حضرت رضا علیه السّلام کفی دیدم که از برف سفیدتر بود ابو جعفر آن را با زبان برمیگرفت، و بعد حضرت دست زیر لباس بر سینه برد و چیزی مانند گنجشک بیرون آورد و ابو جعفر علیه السّلام آن را بلعید، و حضرت از دنیا رفت، و ابو جعفر مرا گفت: ای ابا صلت برخیز از آن پستو و انبار تخته ای که میت را بر آن میشویند حاضر ساز و آب برای تغسیل بیاور، عرضکردم، در انبار و پستو تخته غسل و آب نیست، ولی حضرت فرمود: آنچه بتو امر کردم انجام ده، من داخل انبار شدم و دیدم هر دو آماده است، بیرون آوردم و دامن قبا بر کمر بستم و پای برهنه نمودم که آن جناب را غسل دهم، حضرت فرمود: ای ابا صلت کنار رو که غیر از تو کسی با من است که مرا در تجهیز یاری می کند، و امام را غسل داده، و بمن فرمود: به پستو رو و جامه دانی که در آن کفن و حنوط است بیاور، من رفتم بقچه ای دیدم که هرگز آن را ندیده بودم، آن را برگرفته نزد حضرت آوردم، پس او را کفن کرد و بر او نماز گذارد، پس گفت: آن تابوت را بیاور، عرضکردم نزد نجّاری روم و از او بخواهم تابوتی بسازد؟ فرمود: نه، برخیز و برو در خزانه و انبار تابوتی هست، من بانبار رفته تابوتی یافتم که تاکنون در آنجا آن را ندیده بودم، آن را نزد حضرتش آوردم، او جنازه حضرت رضا علیه السّلام را برداشته در آن تابوت نهاد و دو پایش را راست یک دیگر نهاد و دو رکعت نماز خواند.[21]

 

پی نوشت ها

[1] برگزيده تفسير نمونه، ج‏5، ص 504

[2] أصول الكافي / ترجمه مصطفوى، ج‏2، ص 307
[3] الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏4، ص 4
[4] ترجمه عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏2، ص 431
[5] زندگانى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام، (ترجمه بحار، ج 49)، خسروی، موسی؛ ص 90
[6] بهشت كافى / ترجمه روضه كافى، ص: 273
[7] زندگانى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام، (ترجمه بحار، ج 49)، خسروی، موسی؛ ص 93
[8] همان، ص 89
[9] همان، ص 92
[10] همان، ص 93
[11] همان، ص 48.
[12] ترجمه عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏2، ص 589
[13] زندگانى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام، (ترجمه بحار، ج 49)، خسروی، موسی؛ ص 94
[14] وسائل الشيعة، ج‏12، ص 226
[15] زندگانى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام، (ترجمه بحار، ج 49)، خسروی، موسی؛ ص 90
[16] ترجمه عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج‏2، ص 383
[17] همان، ص 688
[18] همان، ص 694
[19] همان، ص 696
[20] همان، ص 701
[21] همان، ص: 594

مطالب مرتبط

تگ‌ها

مطالب پربیننده

پربیننده
آخرین مطالب

عضویت در خبرنامه